سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پایان من

ماندن در رفتن است


یک عصر ابری تابستان...

زیر یک درخت نارون سبز...

چشمهایش خیس...

لبهایش لرزان...

چشمهایم نگران...

لبهایم خشک...

و قلبم در تپشی باور نکردنی...

او از " ماندن " می گفت...

و من از اینکه دیگر تحمل رفتنش را ندارم...

*****

یک شب تاریک پاییزی...

صدای زنگ تلفن...

چشمهایش را نمی بینم...

اما صدایش می گوید که لبهایش نمی لرزد و چشمهایش خشک است...

چشمهای من نگران...

لبهایم خشک...

و قلبم در تپشی باور نکردنی...

او از " رفتن " می گفت...

و من....

تنها سکوت...

*****

و تابستانی دیگر...

اورا زیر درخت نارون دیدم...

در برابر دیگری....

چشمهایش خیس...

لبهایش لرزان...

از " ماندن " می گفت


+ نوشته شده در دوشنبه 91/1/7ساعت 10:2 صبح توسط سوته دلان نظر